امیرسامامیرسام، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

پسر ما امیرسام

هفت ماهگیت مبارک دوردونه من

پسرم ناز مامان، همه امید مامان، قشنگم هفت ماهگیت مبارک روزها دارن تند تند می گذرن مامی جون از ماه پیش به اینور خیلی فرق کردی و کارهای جدیدی انجام میدی    دیگه یه جا اروم نمیشی و تا رو زمین می زارمت شروع می کنی به دستو پا زدن و سعی می کنی که حرکت کنی و دور خودت می چرخی، عقب عقبکی میری خوشگلم، میتونی بشینیییییییییییییییییییییییییی این خیلی مهمه   و روز به روز هم داره مدت نشستنت طولانی تر میشه پسر نازم. موش موشک من موش هم میشی خودت یاد گرفتی نمیدونم از کجا  اهااااااا اینو بگم که از دیروز که 17 تیر بود دیدم که حالت چهار دست و پا به خودت گرفتی و یکمی خودتو تاب میدی به سمت عقب و جلو اما دستای نازت خ...
18 مرداد 1392

امیرسام و اولین استخر

پسر قهرمان من اولین استخرتو به همراه دایی بزرگه رفتی کلی کیف کردی عاشق آب و آب بازی هستی به مامی رفتیا و می خوای حسابی شناگر بشی و شایدم بری برای قهرمانی به هر حال از یه چند وقت دیگه استخر و تمرین های شنات شروع میشه چون باید به همین زودیا با شنا کردن اشنا بشی مامی کلییییییییی باهات کار داره با دایی تو قسمتی که مخصوص کوچولوها بود رفتی و مشغول آب بازی شدی جالب اینجا بود که می خواستی بری قسمت عمیق اینها هم عکسای قهرمان مامان هست با این مایوی خوشگلش که آماده استارت زدن تو آبه و شنای 200 متر پروانه ...
18 مرداد 1392

امیرسام دویست روزه

پسر خوشگلم، عزیز دل مامی شدی دویست روزه می بینی چه زود داری بزرگ میشی عزیزکم، اینگار همین دیروز بود که کیک صد روزگیتو برات گرفتم و باهاش عکس انداختی گل مامان. اینم عکس کیک خوشگلت      اینجا پسرم حمله کردی به سمت کیک و میخواستی با انگشتات کیکو بگیری تو دستت و بخوریش که مامی سر رسید اینم اثار مالید کیک رو خودت، من دارم بهت می گم مامی پاهاتو کیکی کردی پسرم ...
5 تير 1392

امیر سام و دوستاش

امیرسام یه پسر عمه داره بنام امیر علی که  مثل داداش میمونن و همدیگرو خیلی دوست دارن کلی پسر آقا و مودبی هست و مامی خیلی خیلی دوسش داره، قراره امیرسام وقتی بزرگ شد از امیر علی فوتبال یاد بگیره     و کلی باهم بازی بکنند                امیرسام مامان یه همبازی خیلی خوب داره که اسمش ونداد هست و مامی عاشقشه   کلی گل پسره و کلی هنرمند  قراره امیرسامی وقتی بزرگ بشه با وندادی کلی با هم کارای مختلف و هیجان انگیز بکنند  و اینم بگم که همدیگرو خیلی دوست دارن             امیر سامی یه عالمه دوستای دیگه هم داره که همش...
26 خرداد 1392

پنج ماهگیت مبارککککککککککککککککک بزرگ مرد کوچک

مامی جون روز به روز داری باهوشتر میشی و حواست بیشتر به همه جا هست دیگه تو طول روز کمتر میخوابی و خواب ظهرت و عصرت بیشتر هست خلاصه مامی دیوووووووووووووووووووونته  امیرسامی من، دیگه هوا گرم شده و در ماه اردیبهشت هستیم و من شمارو بیشتر روزا می برم با کالسکت بیرون هوا خوری ، خیلی دوست داری و همش ماشینا و درختارو نگاه می کنی و اصلا هم خسته نمی شی گوشگولکم.           پسر خوشگلم مامی یه عالمه برات شعر میخونه، هر روز با همدیگه کتاب می خونیم، می رقصیم خلاصه کلی حال می کنیم  شعرای امیرسام  که مامی براش ساخته و میخونه :         امییییرسام پسر مامان امیییییی...
26 خرداد 1392

سیسمونی دردونه مامان

بالاخره روز موعود رسید و وسایل خشگلتو از نی نی سالن اوردن با چه ذوق و شوقی اتاقتو به اتفاق بابایی، مامان بزرگ، وخاله ها و  مامان بزرگ  مامانت چیدیم چقدر زیبا و دیدنی شده بود... هر روز من وبابایی می رفتیم تو اتاقت و در کمدتو باز می کردیم ولباساتو نگاه می کردیم و همش می گفتیم کی میشه امیرسام این لباساشو بپوشه...        مامی اینم عکس کمد لباسات که برات تعریف کردم             مامی جون اینها هم بقیه عکس های اتاق شما هستن       اینم ماشینت که دایی نیما برات فرستاد پسرم   ...
26 خرداد 1392

روز تولد جهانشاه

مامی جون، روز چهارشنبه 91/9/8 دل تو دل منو بابایی نبود به دستور پزشک ساعت 8 شب باید می خوابیدم و فقط باید یه غذای ساده می خوردم مثل سوپ ! خلاصه با هر سختی بود خوابیدم بابایی که از استرس نخوابید و منو ساعت 4 صبح پنجشنبه  91/9/9 بیدار کرد و من هم  شروع به جمع و جور کردن ساک هامون که از هفته ها قبل آماده کردم شدم، بعدش از زیر قرآن رد شدم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم  چون باید ساعت 5 بیمارستان می بودیم. تو راه بابایی همش با من حرف می زد و به من روحیه میداد و تو کل دوران بارداری خیلی هوای مامی رو داشت بابایی ازت خیلی ممنونم خسته نباشی       وقتی رسیدیم بیمارستان دلهرم هی بیشتر و بیشتر میشد &nbs...
26 خرداد 1392